حکایتی از «حضرت داوود» (ع) نقل شده، به این مضمون که: «آن حضرت در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که کارش این بود که مرتب از تپه ای خاک بر می داشت و به جای دیگری می ریخت، از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود. مورچه به سخن آمد که: «معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک های آن تپه در این محل قرار داده است! »
حضرت فرمود: «با این جثه ی کوچک، تو تا کی می توانی خاک های این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی، و آیا عمر تو کفایت خواهد کرد؟» مورچه گفت: «همه ی این ها را می دانم، ولی خوشم که اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده ام!» دراین جا حضرت داوود(ع) منقلب شد و فهمید این جریان «درسی برای او بود. »
کیمیای محبت، ص (62)
rasekhoon.net